سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت هفتم )

بسم الله الرحمن الرحیم

رزمندگان گردان حضرت حر استان زنجان در عملیات عاشورایی بدر

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر :

عملیات بدر ، قسمت هفتم ، خط همایون ، روز اول : 

با احتیاط از لبه کانال ، نظری داخل حوضچه  انداختم و دیدم فقط چند نفری کماندو از دو طرف وارد حوضچه آخری شدند و بقیه شأن در لبه حوضچه قبلی موضع گرفته و چشم انتظار نفوذ نیروهای پیشرو هستند ، می دانستم با انداختن نارنجک داخل حوضچه آنها نیز متقابلاً نارنجک پرتاب خواهند کرد و برای در امان ماندن از ترکش ها ، با سرعت فوق العاده گونی های پر از خاک را از اطراف آورده و باچیدن به دورخود ، جان پناه مناسبی درست کرده و بدون تلف کردن وقت ، ضامن اولین نارنجک را کشیده و با ذکر مبارک سبحان الله داخل حوضچه پرت کردم ، ... صدای انفجار نارنجک توأم با فریاد های نیروهای عراقی فضا را پر کرده و خبر از کاری بودن حمله و تلفات دشمن می دهد ، ضامن چند نارنجک دیگر را هم کشیده و یکی پس دیگری داخل حوضچه انداختم ، همهمه و فریاد عراقی ها فضا را پر کرده و سیلی از گلوله و نارنجک و موشک روانه محل استقرارم شد ، طول حوضچه ها بقدری بود که نارنجک عراقی ها به کانال نمی رسید ، اما  رگبار سلاحهای سبک و موشک آر پی جی امانم را بریده بود و اجازه جنب خوردن و سر بلند کردن بهم نمی دادند ، گلوله ها یکسره به لبه کانال می خورد و موشک ها اینطرف و آنطرف منفجر می شدند .

بین گونی های پر از خاک پنهان شده و هر چند دقیقه یک نارنجک داخل حوضچه پرت میکردم ، نارنجک هائی که آورده بودم ، داشت به پایان می رسید ، از بچه‌های گردان کسی هنوز متوجه اوضاع وخیم و خطرناک حوضچه ها نشده بود و آنطرف هم در چند قدمی خط ‌، تعداد کثیری از نیروها و کماندوهای گارد ریاست جمهوری عراق همچون کفتار کمین کرده و منتظر ورود به کانال و کشتار رزمندگان بودند .

سلاحی جز یک سرنیزه کلاش نداشتم و بخوبی می دانستم با قطع شدن پرتاب نارنجک ، عراقی ها متوجه اتمام مهماتم شده و دیر یا زود با عبور از حوضچه آخری وارد کانال خواهند شد ، فکر و تصور نفوذ عراقیها به خط پدافندی و غافلگیری همرزمان واقعاً داشت روی اعصابم رژه می رفت و هر لحظه مضطرب تر و هراسان ترم می کرد ، متاسفانه هیچ کاری هم از دستم بر نمی آمد و آنچنان در سنگری کوچک و دوراز همسنگران گیر افتاده بودم که داخلش اصلاً نمی توانستم تکان بخورم .

خلاصه بعد از دقایقی درگیری ، نارنجک ها به انتها رسید و در کمال ناامیدی و هراس ضامن آخرین نارنجک را کشیده و در دست نگاه داشته و با وحشت و نگرانی ، چشم انتظار ورود عراقی ها به کانال شدم ، با قطع شدن پرتاب نارنجک ، مزدوران بعثی هم دست از تیراندازی و موشک پرانی برداشته و سکوت عجیب و غریبی محیط را فرا گرفت ، تمام وجود گوش شده و منتظر شنیدن صدای پای عراقی ها بودم که ناگهان صدای فریادهای سردار زلفخانی معاونت دلاور گردان را از داخل لوله پل شنیدم که داد میزد : ماشاءالله دلاور ! نترس ! رسیدیم.

با شنیدن صدای زیبای سردار ، جان تازه ای به کالبد نیمه جانم دمیده شد و احساس کردم که دنیا را بهم دادند ، از شدت خوشحالی جیغ زدم و اشک مثل باران از چشمانم روان شد ، شتابان نارنجک آخری را هم به داخل حوضچه انداخته و سردار زلفخانی هم با خروج از زیر پل ، شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک کرد و بعد هم پاسدار شهید احد اسکندری و بسیجی شهید سعید تقیلو و چندنفر دیگر از لوله پل در آمده و هر کدام از گوشه ای داخل حوضچه ها را زیر آتش گرفتند .

عراقی ها بزدل که تعدادشان چندین برابر ما می شد ، با دیدن شجاعت و دلاوری همرزمان ، سریع صحنه نبرد را ترک کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند ..

ادامه دارد

خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

 التماس دعا




ادامه مطلب

[ سه شنبه 98/11/8 ] [ 11:19 صبح ] [ عباس لشگری ]