سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر { قسمت هشتم }

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات بدر - قسمت هشتم

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات بدر  قسمت  هشتم

خط  همایون روز اول

با عقب کشیدن کماندوهای عراقی از داخل حوضچه ها ، تانک های مهاجم دشمن نیز عقب گرد کرده و شتابان صحنه نبرد را ترک نموده و بار دیگر با کمک امدادهای غیبی خداوند متعال و پایداری و فداکاری نیروهای جان برکف گردان ، فتح و پیروزی نصیب جبهه توحید گردیده و صدای تکبیر و شادی و خنده دلاورمردان فضای کانال را در برگرفت .

به همراه سردارشهید رضا زلفخانی و یاران دلاورش به این سوی پل بتونی آمده و بنا به دستور ایشان دو تن از رزمندگان برای حفاظت از انتهای کانال کنارم مانده و سردار و بقیه یارانش هم به سمت پایین کانال حرکت کردند .

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات بدر قسمت هشتم

آفتاب سوزان و زیبای جنوب آرام و آرام داشت  می رفت تا غروب  سرخ فام خود را آغاز کند و این غروب با تمامی غروب های که در طول حیاتم دیده بودم فرق داشت ، خورشید کاملاً سرخ سرخ شده و کل زمین و آسمان را به رنگ قرمز مبدل کرده بود ، انگاری زمین و آسمان از خجالت لاله های پرپر همچون شقایقی داغدار شده بودند ، رنگ سرخ آسمان با سرخی خاک منطقه درآمیخته و ترکیبی کاملآ خونرنگ به همه جا بخشیده بود و هر طرف نگاه می کردی سرخ و سرخ بود.

همانطور مبهوت تماشای سرخی زمین و آسمان ‌بودم‌ که خورشید اندک اندک از نظرها پنهان و نوای دلنشین اذان مغرب در فضای خسته کانال پیچیده و آرامش دلپذیری را به خط بخشید ، همسنگران یک به یک تیمم کرده و بصورت نشسته در داخل سنگرها به نماز عشق ایستاده و صدای راز و نیاز عاشقانه شأن از هر گوشه ای از کانال به آسمان برخاست

بعد از اقامه نماز اندکی نان خشک و کنسرو خورده و با آماده کردن تجهیزات انفرادی آماده تحویل خط و برگشت به عقب شدیم ، چند ساعتی منتظر رسیدن نیروهای تازه نفس ماندیم اما هیچ خبری از‌ گردان های پشتیبان نشد ، حوالی ساعت 9 شب بود که پیک دلاور گردان پاسدار شهید احد اسکندری به تک به تک سنگرها اعلام کرد که گردان در خط مانده گار است و دستور تنظیم برنامه نگهبانی شبانه را به فرماندهان ابلاغ نمود.

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات بدر قسمت هشتم

رزمندگان گردان از لحظه ورود به منطقه عملیاتی یکسره و یک نفس در حال حرکت و جنگ و نبرد بودند و هیچکدام استراحت و خوابی نداشتند و حالا بعد از یک شب پر حادثه و سراسر خون و خطر و یک عملیات ناموفق و پر شهید که چارچوب گردان را کاملاً به هم ریخته بود و یک روز تماماً درگیری و دفع چند تک بسیار قوی دشمن ، به اینگونه ای خسته و بی رمق و بی‌خواب بودند که بی هوا سرپا خوابشان می برد و باتوجه به کمی نفرات اکثراً توقع تحویل خط و برگشت به عقبه را داشتند و با شنیدن خبر ماندن گردان چند دقیقه ایی داخل کانال همهمه ای به پا شد و صدای اعتراض بعضی ها بلند شد . اما بعد کم کم همه جا را سکوت گرفت و بچه هایی که هنوز توانی در بدن داشتند به نگهبانی پرداخته و بقیه هم خیلی سریع  بصورت نشسته در داخل سنگرهای کوچک و روباز خود به خواب شیرینی فرو رفته و داخل کانال کاملاً سوت و کور شد.

با برادر پاسدار رضا رسولی و بسیجی آقا محمد در سنگری به ابعاد یک متر در یک متر بودیم ، برادر رسولی و آقا محمد کف سنگر دراز کشیده و پاهایشان را به سمت ‌بالا بلند کرده بودند و من هم بر روی یک گونی پر از خاک کنار لبه کانال نشسته و در حال نگهبانی بودم . شب از نیمه گذشته بود و کانال و اطراف آن بطرز عجیبی خلوت و ساکت بود ، منطقه در آرامشی خوف ناک و بی سر و صدا فرو رفته و هیچ تبادل آتشی در خطوط نبرد دیده نمی شد و فقط هر از گاهی چند گلوله منور در آسمان منطقه روشن و با صدای دلخراش جیرجیر سوخته و خاموش می شدند.اتفاقات ناگواری که بعدازظهر در مقابل حوضچه ها داشتم ، تاثیر بدی روی ذهنم گذاشته بود و یکسره به نفوذ کماندوهای عراقی با چاقوی سربری و سیم اسرائیلی به داخل کانال فکر می کردم و از دلهره و نگرانی فقط و فقط سمت حوضچه ها را زیر نظر گرفته و با دقت به لبه حوضچه سوم نگاه می کردم که قابل رویت بود و دید خوبی بهش داشتم .

مدت زمان نگهبانیم تموم شده و باید طبق برنامه یکی از هم‌رزمان را برای تحویل پست بیدار می کردم ، اما راستش بقدری نگران نفوذ عراقی ها از داخل حوضچه ها بودم که اصلاً دلم نمی خواست در خواب غافلگیر و اسیر دشمن شوم و برای همین هم با تمام خستگی و بیخوابی که واقعاً آزارم می داد ‌، هوشیار نشسته و چنان گوش هایم را تیز کرده بودم که با کوچکترین صدایی سریع واکنش نشان داده ‌و آماده درگیری و شلیک می شدیم.خلاصه شبی وحشتناک و سراسر ترس و دلهره بود ، عدم شناخت کافی از منطقه و ندانستن موقعیت خط هراس عجیبی در دلم انداخته بود و برای همین هم به نگهبانی ‌ادامه داده و از بیدار کردن رفقا صرف نظر کردم‌ .

در سکوتی وهم انگیز و‌ تاریکی دلهره آور شب ،  مشغول بازنگری و بررسی اتفاقات تلخ و شیرین دیشب و امروز گردان و نیروهای جانبرکف و عاشقش بودم ، به حوضچه ها خیره بودم و به شهدا و زخمی های لشگر هشت نجف فکر می کردم که هنگام عقب نشینی با ما نیامده و در داخل حوضچه پنجم جا موندن ، مقابلم صحرائی  پر از ستاره های درخشان و نورانی بود که از گوشه به گوشه اش بوی عطر دلنشین عشق و وفا می آمد ، آنطرف خاکریز ناشناس و کوچک مان پیکرهای قطعه قطعه شده یاران بود ، بدنهای له شده ، آن سو مکانی پاک و مقدس بود ، که یادآور واقعة روز عاشورا و بیانگر مظلومیت سید و سالار شهیدان و جانبازی هفتاد و دو یار وفادار ایشان بود. ‌

آسمان داشت کم کم تغییر رنگ میداد و به نیلی می زد که نم نم نسیم سرد و استخوان سوز جنوب شروع به وزیدن کرد ، یکدفعه چنان احساس سرمای شدیدی کردم که سریع بادگیر را از کوله پشتی در آورده و مشغول پوشیدنش شدم ، درست در همین لحظه ، صدایی مشکوک از داخل حوضچه ها به گوشم رسید ، شتابان چندتا خشاب پر کلاش کمرم گذاشته و چندتا نارنجک هم به فانوسقه انداخته و با احتیاط کامل از لبه کانال بصورت سینه خیز سمت بالای حوضچه ها رفتم.

چون شب و تاریکی بود و دشمن دیدی روی کانال و خاکریز نداشت ، دیگه از داخل پل بتونی رد نشده و از بالای پل گذاشته و با احتیاط فراوان خود را به سنگری رسانیدم که بعدازظهر ساخته بودم ، سنگر درست مقابل حوضچه ها بود و دید خوبی بر روی تمامی حوضچه ها و اطراف شأن داشت ، نیمی از حوضچه ها و دور و برشأن قشنگ دیده می شد ، اما بقیه به دلیل تاریکی شب قابل رویت نبودند ، چند دقیقه ای از داخل سنگر با دقت فراوان مشغول وارسی حوضچه‌ها شده و در زیر نور منورهایی که در آسمان روشن می شدند ، گوشه و کنار و اطراف شأن را بخوبی دید زدم ، اما خوشبختانه هیچ چیز مشکوکی به چشمم نخورد و خبری هم از نیروهای نفوذی دشمن نبود .

خیالم راحت شد و عزم برگشت نمودم که دوباره صدایی از داخل حوضچه اول شنیدم ، مابین کانال و لبه حوضچه اول چندمتری فاصله بود که باید از کانال خارج و خود را به آن می رساندم ، دیواره بلند حوضچه ها محل خوبی برای پنهان شدن عراقی ها بود و برای دیدن کامل فضای داخلی حوضچه ها حتماً باید به کنار لبه آنها می رفتم ، کار بسیار خطرناکی بود از سنگر خارج شدن و در دشت صاف سمت حوضچه ها رفتن ، اما هیچ چاره ای نبود و باید هر طوری بود از وضعیت داخلی حوضچه اول و خالی بودن آن از کماندوهای عراقی مطلع می شدم ، تنها جان خودم مطرح نبود و در صورت ورود کماندوهای عراقی جان تمام بچه‌های رزمنده در داخل کانال به خطر می افتاد.

پس از بررسی دقیق اطراف با احتیاط کامل از سنگر خارج و سینه خیز از خاکریز پایین آمده و نیم خیز و بی سر و صدا سمت لبه حوضچه اول رفته و بالای حوضچه جان پناهی یافته و یواشکی و با دقت مشغول وارسی داخل حوضچه و کنار و گوشه آن شدم ، بجز چندتا موش چاق و چله که بین جنازه های عراقی در حال رفت و آمد و خوش گذرانی بودند ، چیز دیگری ندیدم و برای اطمینان خاطر چندتا نارنجک هم داخل حوضچه اول و دوم انداخته ‌و سریع به داخل کانال برگشته و در داخل سنگر نظاره گر اوضاع حوضچه ها شدم.

چند دقیقه ایی صبر کرده و وقتی دیدم وضعیت عادی است و هیچ خبری از واکنش و عکس العمل عراقی ها نیست ، خیالم آسوده شد و به سمت سنگرم در آنطرف پل راه افتادم . صدای انفجار نارنجک ها موجب بیداری برادر رسولی و آقا محمد شده و هر دو از خواب پریده و به دنبال علت حادثه بودند ، ماجرا را شرح دادم و بعد هم برادر رسولی پست نگهبانی را تحویل گرفت و ماهم کف سنگر دراز کشیدیم که بخوابیم ، فضای داخلی سنگر بسیار تنگ و کوچک بود و یا باید نشسته می خوابیدی و یا پشت را کف سنگر گذاشته و پاها را بلند کرده و بالا نگه می داشتی ، خلاصه اصلأ جای راحتی نبود و هر چه هم تلاش کردم خوابم نبرد، تا اینکه سحر دمید و صدای دلنشین اذان صبح فضای کانال را عطرآگین کرد سریع برخاسته و تیمم کرده و نماز را بصورت نشسته در بیرون سنگر خواندم ، هوا داشت دیگه روشن می شد که به داخل سنگر برگشته و نشسته و پشتم را به گونی های سنگر تکیه داده و زانوهایم را بغل کرده و به همان صورت خوابم برد.

ادامه دارد...

خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

 التماس دعا

 




ادامه مطلب

[ جمعه 99/5/10 ] [ 12:0 صبح ] [ عباس لشگری ]