سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت چهاردهم )

بسم الله الرحمن الرحیم

رزمندگان گردان حضرت حر استان زنجان در عملیات بدر

 

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر  

خط    همایون روز دوم - شب سوم

قسمت چهاردهم

خط پدافندی صفین 3 آرام بود و‌ خورشید سوزان جنوب آرام آرام داشت غروب زیبای خود را آغاز می کرد ، اوضاع داخل کانال هیچ خوب نبود و آتش‌باری عراقی ها حسابی سنگرها را داغون و تعداد زیادی از هم‌رزمان را شهید و زخمی کرده بود ، یک روز سخت و دلهره آور و سراسر حادثه و خطر داشت آهسته آهسته به پایان خود نزدیک میشد و در چهره سیاه و غبارگرفته تک تک همسنگران آثار خستگی و بیخوابی کاملأ مشهود به چشم میخورد ، آنان امروز بدون کمترین استراحت و آرامشی ، چندین پاتک سنگین دشمن را با شهامت و ایثار درهم شکسته و برای چندمین بار طعم تلخ شکست و ناکامی را به بعثی ها سفاک چشانده بودند .

آنچه دراین روز براین دلاورمردان عاشق پیشه گذشته بود ، عینیت یک اعجاز و ظهور قدرت لایزال الهی بود ، اگرچه شهدا و مجروحان فراوانی را تقدیم محضر دوست نموده بودیم ، اما همگی خشنود و سپاسگزار بودیم ، زیرا همه به این حقیقت رسیده بودیم که کاری را که امروز انجام داده ایم ، بطور طبیعی از گروهی محدود مثل جمع نفرات اندک گردان ما و در آن شرایط خطرناک و دشوار ، اگر لطف و مرحمت ایزد تعالی نبود هیچگاه و هیچگونه ساخته نبود و به همین دلیل بطور قلبی یقین پیدا کرده بودیم که پروردگار متعال پشتیبان و حافظ ماست و با اطمینان قلبی خود را به تقدیر و قضا ی الهی سپرده بودیم ، همه از آنچه فردا و پس فرداها پیش خواهد آمد ، بی خبر بودیم ، اما چون از برای رضای معشوق دراین مسیر پرخطر و هولناک گام نهاده بودیم ، آنچه پیش می آمد فرقی نداشت و تنها آرزویی که داشتیم توفیق در عمل به تکلیف بود و شهادت در راه مقصود .

 

وقت ملکوتی نماز مغرب فرا رسیده و نوای خوش اذان ، حالتی بس روحانی و عرفانی به داخل کانال می بخشد ، رزمندگان یک به یک تیمم کرده و در داخل و بیرون سنگرها به نمازعشق نشسته و زمزمه راز و نیازشان از گوشه گوشه کانال بسوی بارگاه پروردگار عالمیان بلند میشود .بعد از اقامه نماز، برای آوردن آب و موشک راهی جاده خاکی شدم و در مسیر به یک یک سنگرها سر زده و کلی با هم‌رزمان بگو و بخند کرده و از وقایع روز گفتم و شنیدم تا اینکه به سنگر برادر بسیجی رسول منتجبی رسیده و‌ مشغول خوش و بش با آقا رسول و برادر حسن چترسیاه شدم ، مشغول بگو و بخند بودیم  که برادران تدارکاتی ، گونی به پشت سر رسیده  و به هر کدام چندتا کمپوت گیلاس و آلبالو و زردآلو داده و گفتند که عقبه به شدت زیر آتشه و خبری از‌ ماشین های تدارکات نیست ، امشب نه شام داریم و نه آب و مهمات  ، امشب بجای آب و نان با این کمپوت ها سر کنید تا ببینیم که فردا خدا چی می خواد .

از یافتن آب و موشک ناامید شده و بطرف سنگرم راه افتادم ،  هوا کاملاً تاریک شده و بحث ‌و گفتگو درمورد تحویل خط و برگشت به عقبه بین سنگرها داغ داغ بود ، اکثریت رزمندگان بر این عقیده بودند که بدلیل خستگی و بیخوابی شدید نیروها و کم شدن تاثیر گذار نفرات گردان حتماً امشب تعویض می شویم و با همین فکر هم مشغول جمع و جور کردن تجهیزات و آماده شدن برای بازگشت به عقب بودند . تعدادی هم بقدری خسته و بی‌خواب بودند که بدون توجه به این حرف ها سر به بالین خاکی گونی های سنگر گذارده و بخواب شیرینی فرو رفته بودند .

خبر تحویل خط کم کم قوت گرفته و همه رزمندگان تجهیزات بسته ، داخل سنگر ها نشسته و منتظر شنیدن دستور حرکت شدند ، اما هرچه انتظار کشیدیم نه خبری از نیروهای تازه نفس شد و نه خبری از فرمان عقب نشینی ، تا اینکه حوالی ساعت 12 نیمه شب توسط پیک دلاور گردان پاسدار (شهید) احد اسکندری به سنگرها اطلاع داده شد که گردان های پشتیبان بدلیل آتشباران شدید عقبه ، قادر به جابجایی و آمدن به خط نیستند و گردان اجباراً در خط ماندنی است .

پاسدار شهید احد اسکندری پیک دلاور گردان حضرت حر در عملیات بدر

با ابلاغ ادامه ماموریت گردان ، رزمندگان دلگیر و خسته ، تجهیزات را باز کرده و دوباره برنامه پست شبانه را تنظیم و مدافعان مشغول نگهبانی و‌ بقیه هم در داخل سنگرها بخواب رفتند . برنامه نگهبانی شبانه با توجه به کاسته شدن تعداد نفرات گردان و خستگی بیش از حد نیروهای باقی مانده ، مثل شب گذشته اجرا نمی شد ، بسیاری از سنگرها خالی از نگهبان بود و اکثریت رزمندگان بدلیل خستگی و بیخوابی شدید ، بصورت بیهوش داخل سنگرها افتاده و خوابیده بودند ، اما با این وجود چند نفر از فرماندهان غیور گردان و تعدادی از نیروهای قدیمی و باسابقه جبهه با وجود فشار خردکننده خستگی و بیخوابی که سرتاپای وجودشان می بارید ، همچنان بیدار بودند و بطور مستمر در طول کانال رفت و آمد کرده و به تک تک سنگرها سر زده و مواظب خط بودند .

آسمان در حال نیلی شدن بود و نسیم سرد سحرگاه جنوب تا بن استخوان آدم را می سوزانید ، پاس اول را برادر رضا رسولی نگهبان ایستاده و من داخل سنگر بصورت نشسته خوابیده بودم و حالا هم من نگهبانی می دادم و آقا رضا داخل سنگر خوابیده بود ، فضای خط کاملاً آرام و ساکت بود و گهگاهی چندتا منور سبز و قرمز در آسمان روشن و با صدای دلخراش جیر جیر سوخته و خاموش می شدند ،  لبه خاکریز نشسته و به سمت حوضچه ها نگاه می کردم ، اما چنان خسته و خواب آلود بودم که ناخواسته و ندانسته با چشمان باز به خواب می رفتم و سپس با کوچکترین صدایی ، چنان هراسان از خواب می پریدم که وحشت سرتاپای وجودم را در بر می گرفت و عرق سردی بر بدنم می نشست .

موقعیت بسیار احساس و خطرناکی داشتم ، حفاظت از انتهای خط پدافندی گردان و جلوگیری از نفوذ نیروهای دشمن بر عهده این سنگر بود ، از یک طرف مواظب حوضچه ها و نفوذ کماندوهای عراقی بودم و از سوی دیگر مراقب کانال خالی از مدافع و رزمنده آنطرف پل بتونی بودم که بهترین معبر برای ورود نیروهای دشمن و غافلگیری نیروهای گردان بود ، خلاصه داشتم شبی ترسناک و پر از دلهره و نگرانی را سپری می کردم ، اما با این وجود بقدری خسته و بی رمق بودم و جسم و روح ام نیاز به خواب و استراحت داشت که هر چه هم تلاش می کردم که بیدار بمانم ،  نمی شد و گهگاهی بدون اینکه بدونم ، ناخودآگاه به خواب می رفتم .

با هر بدبختی و جان کندنی بود تا اذان صبح به نگهبانی ادامه دادم تا اینکه رزمندگان یک به یک برای نماز بیدار شده و سر و صدا و جنب و جوش داخل کانال را فرا گرفت ، برادر رسولی هم بیدار شده و بعد از اقامه نماز ، پست را تحویل گرفت و من هم گیج و خواب آلوده سریع تیمم کرده و نماز را نشسته داخل سنگر خواندم  و همانجا هم سرم را به گونی های سنگر تکیه داده و بلافاصله هم خوابم برد .

صبح با غرش وحشتناک چند فروند هواپیمای عراقی که از ارتفاع بسیار پائین در حال گذر از بالای کانال بودند از خواب پریده و سراسیمه مشغول وارسی اطراف شدم ، تانک ها و نیروهای عراقی در کنار کانال بدبو مشغول جابجایی و آرایش گرفتن بودند و دهها فروند هواپیمای دشمن هم بر فراز آسمان منطقه در حال رفت و آمد و انجام مانور بودند .

خط آرام بود و هنوز خبری از انفجارات و تیر و ترکش نبود ، رزمندگان چندتا چندتا کنار سنگرها نشسته و مشغول گپ و گفت بودند ، خیلی تشنه و گرسنه بودم ، اما نه آب داشتم و نه نان ، بجاش یکی از کمپوت های گیلاس را باز کرده و مشغول خوردن شدم ، هنوز کمپوت تموم نشده بود که ناگهان دهها فروند هواپیمای دشمن از سمت شهر همایون و در ارتفاعی بسیار پائین ، به خط پدافندی نزدیک شده و ضمن خالی کردن بمب های خود روی کانال و اطراف آن ، با رگبار مسلسل  شروع به زدن سنگرهای داخل کانال کردند ، دوباره دود و آتش همه جا را فرا گرفت و خاک و خاکستر فضای داخلی کانال را تیره و تار کرد .

بمباران خط بطور مستمر ادامه یافته و هواپیماهای عراقی پی در پی رفته و برگشتن و طول کانال را با شلیک راکت و ریختن بمب و رگبار مسلسل زیر آتش گرفتند تا اینکه بعد از مدتی سروکله چند فروند  هواپیمای پی سی هفت ( قارقارک ) درآسمان پیدا شد و هواپیماهای شکاری و بمب افکن فضای منطقه را ترک و بقیه کار را به هواپیماهای تازه وارد سپردند .

هواپیماهای پی سی هفت شروع به راکت باران خط  کردند و همزمان هم گلوله باران دشمن آغاز و ادوات سبک و سنگین شروع به کوبیدن کانال کردند و در عرض چند ثانیه بقدری گلوله توپ و خمپاره و راکت و موشک به روی خط ریخت اند که روز روشن همچون شب تاریک ، سیاه و تار شد و زمین از شدت و کثرت انفجارات شروع به لرزیدن کرد ، همه به داخل سنگرها خزیده و پناه گرفته بودیم ، کف سنگر چهار دست و پا افتاده و سرم را میان دستام گرفته بودم و فقط  هم ترکش ریز و درشت سرد شده و خاک و کلوخ بود که مثل نقل و نبات از آسمان به داخل سنگر ریخته می شد .

ادامه دارد...

خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

 

 التماس دعا




ادامه مطلب

[ یکشنبه 99/6/9 ] [ 7:31 عصر ] [ عباس لشگری ]