سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت هفدهم 17 )

بسم الله الرحمن الرحیم

عکسی زیبا از منطقه عملیاتی بدر - شرق رودخانه دجله عراق

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر  

خط_همایون ، جمعه  1363/12/24 ، روز سوم ، پاتک دوم

قسمت هفدهم

خبر شهادت سردار رضا زلفخانی معاون دلیر و مخلص گردان ، برای یاران و همرزمان بسیار ناگوار و غم افزا بود ، اما با این وجود هجوم همه جانبه دشمن ادامه داشت و سرتاسر خط آتش و خون بود ، باید به قولی که به سردار داده بودم عمل کرده و از نفوذ کماندوهای عراقی به داخل کانال جلوگیری می کردم ، کوله آر پی جی را پر از موشک کرده و یک جعبه نارنجک چهل تکه هم برداشته و سراسیمه به آنطرف پل بتونی رفته و در داخل سنگری مقابل حوضچه ها مستقر و یواشکی مشغول تماشای داخل حوضچه ها شدم ، کماندوهای عراقی به حوضچه اول رسیده و در لبه حوضچه دوم با دوربین مشغول وارسی اوضاع و اطراف کانال بودند .

نیروهای دشمن هنوز وارد حوضچه اول نشده بودند ، اما اوضاع و احوال نشان می داد که هر لحظه امکان دارد که با رد کردن حوضچه اول ، وارد کانال شوند ، سریع نارنجک ها را از قاب در آورده و داخل سنگر کنار دستم گذاشته و ضامن موشک ها را هم کشیده و چندمتر به چند متر روی سینه خاکریز چیدم ، هنوز عراقی ها از وجودم آگاه نبودند و خیلی راحت و امن لبه حوضچه دوم نشسته و مشغول تماشای کانال بودند .

دلی پرخون از بابت شهادت دوستان و بخصوص سردار زلفخانی داشتم و برای همین هم در یک محل بسیار دنج و مشرف به حوضچه دوم ایستاده و با دقت فراوان و دلی پر از خشم و انتقام ، موشکی به سمت محل تجمع عراقی ها شلیک کردم ، با لطف خداوند کریم ، موشک درست به محل مورد نظر اصابت کرده و همزمان با صدای انفجار ، صدای داد و فریاد و آخ و اوخ نیروهای عراقی هم به هوا برخاست ، داخل سنگر پریده و بعد از پناه گرفتن ، چندتا نارنجک هم با تمام قدرت و توانم سمت شأن پرتاب کردم ، ای کاش یک خمپاره انداز شصت یا لااقل یک نارنجک انداز دستی داشتم ، چون طول حوضچه ها پانصد یا شصت متری بود و هر چقدرهم تلاش می کردم که نارنجک ها را دورتر پرتاب کنم نمی شد که نمی شد ، نارنجک ها با زور فراوان به انتهای کانال اول می رسیدند ، اما با این وجود بازم خوب بود و صدا و ترکش ها باعث عقب کشیدن کماندوهای عراقی می شد.

نبرد شدید کماکان در آنطرف پل ادامه داشت و همه رزمندگان دلاورانه در سرتاسر خط مشغول مقابله با تانک ها و نفرات پیاده دشمن بودند و جای تأسف بارش آنجا بود که همه درگیر نبرد بودند و هیچ کس توجه ای به حوضچه ها و این نقطه از کانال نداشت ، اوضاع حوضچه ها رفته رفته شلوغ تر شده و تعداد زیادی کماندو در ستون یک نفره از حوضچه ای به حوضچه ایی دیگر پریده و در داخل حوضچه سوم مخفی می شوند ، از تحرکات شأن معلوم بود که نقشه ایی برای حمله به خاکریز و نفوذ به داخل کانال دارند و واسه همین هم شتابان در حال جابجایی نفرات بودند .

کم کم داشت موشک ها و نارنجک ها به آخر می رسید و نگرانی و دلشوره هم بر وجودم مستولی می شد ، ترس از تنهائی و وحشت از نفوذ کماندوها به داخل کانال و غافلگیری نیروهای گردان داشت همچون پتکی سنگین بر روح و روانم فرود می آمد  ، به امید رسیدن هم‌رزمان دل را به خدا سپرده و برای کاستن از تشویش و آشوب درونم مشغول زمزمه دعا و ذکر اسماء مبارک خداوند متعال شدم .

عراقی ها که بعد از مدتی درگیری و تیراندازی متوجه تنها بودنم شده بودند با رگبار گلوله های کلاش و تیربار و سیل نارنجک های تفنگی و موشک های پی در پی آر پی جی چنان آتشی روی کانال می ریخت اند که دیگر جرات جابجایی در داخل کانال را نداشتم و اجباراً داخل سنگر پناه گرفته بودم ، رگبار گلوله ها با صدای ویز ویز از بالای سنگر رد می‌شدند و نارنجک های تفنگی به اینطرف و آنطرف سنگر خورده و ترکش های ریز و تیزشان در هوا پخش  می شد ، چند آر پی جی زن عراقی هم همزمان سنگرم را روی خاکریز نشانه رفته و موشک ها یکی پس از دیگری به سینه و لبه خاکریز می خورند و باصدای مهیبی منفجر می شدند ، داخل سنگر بصورت مجاله شده جمع شده و از شدت تیراندازی و انفجارات جرات برخاستن و نگاه به داخل حوضچه ها را نداشتم .

موشک های آر پی جی به اتمام رسیده بودند ، اما هنوز دهها عدد نارنجک دستی داشتم ، عراقی ها یکسره تاج خاکریز را به گلوله بسته بودند و من هم داخل سنگر پناه گرفته و برای اعلام وجود و ترساندن شأن ، هر چند دقیقه یکبار نارنجکی به داخل حوضچه اول پرتاب می کردم .

قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده و کماندوی دشمن حدود دوساعتی می شد که یکسره به خط پدافندی یورش می آوردند و‌ هر بار هم با مقاومت جانانه هم‌رزمان در آنطرف پل بتونی مواجه و بدون هیچ دستاوردی عقب کشیده و بلافاصله حمله جدیدی را طرح ریزی و اجرا می کردند .

اینطرف پل هم اوضاع اصلأ خوب نبود و صدها کماندوی سیبل کلفت و ورزیده در حوضچه سوم تجمع کرده و قصد نفوذ به داخل کانال را داشتند و همه جانبه با کلاش و تیربار و آر پی جی و نارنجک انداز محل استقرارم را در داخل کانال زیر آتش گرفته بودند ، خوشبختانه سنگرم موقعیت بسیار خوبی داشت و از ارتفاع بالا تمام حوضچه ها را از اول تا آخر می دیدم و یواشکی تحرکات عراقی ها را رصد می کردم و گهگاهی هم بدون هدف نارنجکی داخل حوضچه اول که محوطه داخلی اش درست زیر پام بود ، پرتاب کرده و اعلام حضور میکردم ‌.

کماندوهای عراقی هم کنار لبه دوم موضع گرفته و هر کدام از ستمی سوی سنگرم تیراندازی می کردند ، اما خوش شانسی ، محل استقرارم در ارتفاع  بود و هر چه شلیک می کردند یا به دیواره بیرونی خاکریز می خورد و یا زوزه کشان از بالای سنگر رد می شد و فقط هراز گاهی چندتا نارنجک تفنگی به داخل کانال می افتاد که گونی های سنگر جلوی ترکش های آنها را نیز می گرفت . نارنجک هایم داشت به پایان می رسید و هنوز از کمک خبری نبود ، کم کم به این نتیجه رسیدم که هیچکدام از نفرات گردان توجه ای به این قسمت کانال ندارند و همه درگیر نبرد با قشون اصلی دشمن هستند ، باید خودم هرچه سریعتر کاری بکنم که وگرنه نفوذ کماندوهای عراقی به داخل کانال و غافلگیر نمودن نیروهای گردان ، امری بسیار حتمی و قطعی بود ، نارنجک ها هم به اتمام رسید و یکی شأن را برای دفاع شخصی نگاه داشته و آخرین نارنجک را هم پرتاب کردم و در کمال ناباروری بدون هیچ گونه مهماتی مقابل صدها کماندوی عراقی ماندم که سعی در ورود به کانال داشتند و فاصله چندانی هم با خاکریز نداشتند .

لحظه ای درنگ باعث آگاهی عراقی ها از اتمام مهمات و پیشروی آنان می شد ، سریع باید تصمیمی می گرفتم ، یا باید می ماندم و بی سلاح کشته یا اسیر میشدم و یا باید هر جوری بود زیر آن همه تیر و ترکش و موج از سنگر خارج و تند و تیز آنطرف پل می رفتم و ضمن باخبر کردن یاران ، مهماتی برای ادامه درگیری می آوردم ، ترس از اسارت و حقارت های بعد آن ، چنان مضطرب و هراسانم کرد که دیگر ماندن را صلاح ندانسته و شتابان و سینه خیز از سنگر خارج و سریع سمت پل بتونی رفتم ، هنوز چند قدمی با پل فاصله داشتم که یکدفعه دیدم سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان و تعدادی از رزمندگان ضمن تیراندازی بسمت حوضچه ها ، در حال نزدیک شدن به انتهای کانال هستند ، بقدری خوشحال شدم که انگار دنیا را بهم دادند ، نفسی راحت کشیده و شاد و خندان به استقبال شأن رفتم. 

سردار جانباز حاج رسول وزیری فرمانده دلاور گردان حر لشگر 31 عاشورا در عملیات بدر

سردار وزیری و یاران همراه با عبور از داخل لوله پل هر کدام  در گوشه ای از کانال موضع گرفته و از چندین نقطه عراقی ها را در داخل حوضچه ها زیر آتش گرفتند و آنقدر گلوله کلاش و تیربار و موشک آر پی جی از ارتفاع بالا به روی حوضچه ها ریختند که کماندوهای بزدل عراقی بعد از یک مقاومت بسیار کوتاه ، تاب نیاورده و با بر جای گذاشتن تعدادی جنازه یک به یک شروع به فرار و دور شدن از کانال کردند .

با فرار کماندوهای عراقی از داخل حوضچه ها و اطمینان از عقب نشینی آنان ، بنا به دستور فرمانده دلاور گردان همگی بدین سوی پل آمده و مشغول مقابله با قشون اصلی دشمن شدیم . نبرد و درگیری چندین ساعته و کرمای داغ و سوزان جنوب و تشنگی شدید ، حسابی بچه ها را کلافه و خسته نموده وآثار خستگی و بیخوابی در چهره تک به تک آنان کاملأ آشکار دیده می شد ، دشمن زبون دست بردار نبود و پشت سر هم تانکها را سمت کانال می فرستاد و با شلیک گلوله توپ و رگبار مسلسل تلاش می کردند که رخنه ای در خط ایجاد و وارد کانال شوند ، اما هر بار که به نزدیکی خاکریز می رسیدند ، رزمندگان غیرتمند و جان برکف اجازه نفوذ به آنان نمی دادند و با فریادهای بلند الله اکبر شروع به تیراندازی سمت تانکها و نفرات پیاده دشمن می کردند و قشون دشمن هم ترسیده و سریع عقب نشینی می کردند .

در یکی از حملات دشمن ، تانک ها به نزدیکی خاکریز رسیده و مشغول شلیک موشک آر پی جی بودم که یکدفعه سردار رسول وزیری فرمانده دلاور گردان قبضه آرپی جی را از دستم گرفت و بعد هم در کمال شجاعت ، زانو به سینه خاکریز گذاشته و قصد شلیک موشک را کرد که ناگهان گلوله ای مستقیم با صدایی محکم  به کلاه سیاه بالای سرشأن خورد و کلاه را بطرفی پرتاب کرد ....

ادامه دارد...

خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

 التماس دعا




ادامه مطلب

[ یکشنبه 99/6/16 ] [ 6:8 عصر ] [ عباس لشگری ]