خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت سی و پنجم )
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر
روز پنجم ، شنبه 25 اسفند ماه 1363 آخرین روز عملیات ، عقب نشینی
قسمت سی و پنجم
نفس زنان و عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند ، بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم ، شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند ، اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه لوازمات پزشکی بودند ، در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هام نکرده و همه هم سفارش کردند که فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت جاده خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم ، ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن مهربان و حسرت آلودی گفت : دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ به چند کیلومتری اینجا رسیدهاند و با سرعت هم در حال پیشروی هستند..
راننده آمبولانس از رزمندگان دلاور اردبیل و خیلی هم داش و مشدی و آدم باصفایی بود ، سریع کمپوت گیلاسی سوراخ کرده و به دستم داد و ادامه داد که اوضاع خیلی خراب است و همه در حال عقب نشینی هستند ، از صبح که خط اول (صفین 3) در جناح چپ شکسته ، هزاران تانک و نفربر زرهی دشمن وارد منطقه شده و با بی رحمی هر مانعی را زیر زنجیرشان له کرده و با سرعت هم در حال تصرف و پاکسازی منطقه عملیاتی هستند و هر لحظه هم امکان دارد که سر و کله شأن اینجا هم پیدا شود ! بعد هم با دستش گرد و خاک موهایم را تکانده و گفت : بهتره که به فکر خودت باشی و تا وقت هست و عراقی ها نرسیدند ، سریع از این معرکه فرار کنی !
گفتم تمام حرف هات درست ! همه دارند عقب می کشند و تانک های عراقی هم دارند می رسند ، خب حالا تکلیف آنهمه شهید و زخمی در کنار رودخانه چه می شود !؟ همین آمبولانس را بفرستید تا لااقل فقط زخمی ها را بیاورد . لبخند تلخی زد و گفت : این آمبولانس بنا به دستور قرارگاه ، تجهیزات و کادر درمانی اورژانس را از منطقه تخلیه می کند و جز این هم دیگر آمبولانس سالمی در منطقه نمانده و از صبح هرچه ماشین برای آوردن پیکر شهدا و زخمی ها به مناطق درگیری فرستاده اند ، هیچکدام برنگشته و همه توسط هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی منهدم شدند ، خلاصه هرچه گفت به گوشم نرفت و مدام اصرار به فرستادن آمبولانس کردم تا اینکه عاقبت دید دست بدار نیستم و قول داد که بعد از انتقال لوازم و پرسنل اورژانس به جاده خندق ، برگشته و زخمی های کنار رودخانه را هم به عقبه منتقل کند ، در آخر حرف هاش هم چندتا سنگر را داخل مقر نشانم داد و گفت : چندتا از همشهری هات هم تازه از خط رسیده و داخل یکی از آن سنگرها مشغول استراحت هستند.
راستش در آن وضعیت خطرناک که همه به فکر خود بودند اصلاً قولش را باور نکردم ، اما دیگر چاره ای نبود و با قبول حرفش به سمت سنگرهایی که نشانم داد ، راه افتادم تا شاید بتونم تعدادی از رزمندگان زنجانی را پیدا کنم ، مقر دشمن دارای سنگرهای بسیار امن و محکمی بود و بسیار هم اصولی و مهندس ساز بناشده و دارای استحکامات قوی و خاکریز های بسیار بلند بود ، وارد اولین سنگر شده و دیدم که رزمندهای روی تختخواب دراز کشیده ، سلام داده و چندین بار هم صداش کردم ، هیچ پاسخی نداد و همانطور ساکت و خاموش ماند ، با خودم گفتم حتماً بیچاره خیلی خسته و بی خوابه و چنان هم سنگین خوابیده که با این سر و صداها بیدار نمیشه ، راستش از دلم نیامد که اونجوری در حالت خواب اسیر عراقی ها بشه و برای بیدار کردنش به کنار تخت رفته و دیدم که بسیجی دلاور صمد محمدی یکی از بیسیم چی های گردان خودمان است که گلوله مسلسل هواپیما از سقف سنگر عبور کرده و درست به وسط پیشانی زیباش خورده و از آنطرف سرش در آمده ، صمد نوجوانی بسیار خوش چهره و زیبا روی بود که انوار الهی شهادت دوچندان خوشگل و دیدنی ترش کرده بود و آدم از تماشای چهره نورانی و گلگونش واقعاً سیر نمی شد ، رگبار مسلسل هواپیماهای عراقی سقف سنگر را سوراخ سوراخ کرده و روزنه های بیشماری را در سقف سنگر ایجاد کرده بودند و نوری که از سوراخ ها به داخل سنگر می تابید صحنه ایی بسیار رویایی و باشکوه در اطراف پیکر آرام خفته برادر محمدی پدید آورده بودند ، با دیدگان حیران و اشکبار مشغول تماشای حال و هوای روحانی داخل سنگر بودم که ناگهان صدای وحشتناک چندین هواپیما آمده و به دنبالش هم انفجارات متوالی ، کف و دیواره های سنگر را به لرزه در آورد ، از ترس رگبار گلوله مسلسل هواپیماها شتابان از سنگر بیرون دویده و در داخل شیاری نسبتاً عمیق پناه گرفتم ، دهها فروند هواپیمای عراقی در ارتفاع بسیار پایین ، بالای سر مقر در حال پرواز بودند و به سمت هر شی متحرکی هم موشک و راکت شلیک می کردند ، آمبولانس و پرسنل اورژانس رفته و بیمارستان صحرایی کاملآ ساکت و خالی از نیرو بود ، اوضاع واقعاً وخیم بود و وقت پنهان شدن از ترس آتش هواپیماها نبود ، ماندن و اتلاف وقت ، مساوی با رسیدن تانکهای دشمن و خفت اسارت و اتفاقات تلخ بعد آن بود ، برای همین هم دیگر درنگ نکرده و شتابان و با احتیاط شروع به وارسی داخل سنگرها کردم ، به چندتا سنگر سرک کشیدم تا اینکه عاقبت در سنگری همرزمان زنجانی را یافته و از دیدن برادران دلاور (غواص شهید) یوسف قربانی و سید داود طاهری و (غواص شهید) مهدی حیدری و اصغر کاظمی چنان خوشحال و خیالم راحت و آسوده شد که همانجا دم در سنگر افتاده و از فرط خستگی از هوش رفتم.
نمی دانم چقدر بیهوش بودم اما زمانی که به هوش آمدم ، با تعجب دیدم که بچهها دورم حلقه زده و دارند به صورتم آب می پاشند و مدام هم صدایم می کنند ، چشمهایم را باز کردنی ، برادر یوسف قربانی خنده کنان داد زد : بابا ؛ زنده شد و بقیه هم زدن زیر خنده و با خوشحالی کمکم کردند که از کف زمین بلند شوم ، شادمان برخاسته و با تک تک شأن روبوسی کرده و در گوشه ای از سنگر نشسته و مشغول گپ و گفت با دوستان دلاورم شدم .
برادران سید داود طاهری و یوسف قربانی نمی دانم از کجا یک گونی پر از کمپوت گیر آورده و کنار دستشان گذاشته بودند و پی در پی هم کمپوت ها را سوراخ کرده و یک نفسه آب شأن را سر می کشیدند و قوطی شأن را بیرون سنگر پرت می کردند ، خنده کنان به یوسف گفتم : چه خبره ! مگه دارید ، خودکشی می کنید !؟ خنده نازی کرده و گفت : حرف نزن ! فقط تند تند آب کمپوت ها را سر بکش که حیف است اینهمه کمپوت خوردنی صحیح و سالم به دست عراقی ها بیفتد ! دلاور بقدری از دست دشمن شاکی و شکار بود که از دلش نمی آمد ، چندتا کمپوت ناچیز را هم سالم برای نیروهای عراقی به یادگار بزاره ! خلاصه هرچه تونستیم از آب کمپوت ها خورده و بقیه را هم درب و داغون کرده و شتابان به سمت عقبه راه افتادیم...
ادامه دارد.....
خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری
با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
التماس دعا
ادامه مطلب