خاطره ای بسیار زیبا از غواص شهید سعیدحسنی تنها
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ
آری، هر که تسلیم حکم خدا گردید و نیکوکار گشت مسلّم اجرش نزد خدا خواهد بود و آنان را هیچ خوف و اندیشه و هیچ اندوهی نخواهد بود.(سوره بقره آیه 112)
دلا، چون عاشق یاری ، به درد او گرفتاری
همی کن ناله و زاری ، که عاشق زار اولیتر
)عراقی (
خاطره ای بسیار زیبا و بیادماندی از بسیجی مخلص غواص شهید سعیدحسنی :
روزهای آغازین پائیز 1363 کلیه یگانهای رزمی و پشتیبانی لشگر 17 حضرت علی ابن ابیطالب (ع) جهت زمینه سازی وآغاز عملیاتی جدید در منطقه کردستان راهی غرب کشورشدن و بصورت خیلی بسته و مخفی درکشتارگاه صنعتی شهر مهاباد که اونروزها نیمه کاره بود،استقرار یافته و بلافاصله هم شروع به آموزش و تمرینات سخت و طاقت فرسائی نمودند که برای انجام عملیات در ارتفاعات بلند وبرف گیرو شرایط سخت خود را آماده نمایند ، آخر لشگر 17 حضرت علی ابن ابیطالب (ع) ورزمندگان دلاورش فقط در مناطق جنگی جنوب جنگیده بودند و هیچ آماده گی و تجربه ای در زمینه نبرد در کوهها و ارتفاعات سرد و سر به فلک کشیده کردستان را نداشتند .
اونروزها من و شهید سعید حسنی هم تو یکی ازگروهانهای گردان همیشه خط شکن حضرت ولیعصر(عج) استان زنجان بعنوان آرپی جی زن و کمک آرپی جی خدمت میکردیم و هرروزکله سحرپامیشدیم و بعداز اقامه نماز با تموم تجهیزات جنگی و مهمات کامل به خط میشدیم و با تکیبر وصلوات میزدیم تودل ارتفاعات بلند و سخت گذر منطقه مهاباد و درست تا نزدیکهای غروب آفتاب راهپیمائی و کوه پیمائی میکردیم . راست و خدایش تمرینات و آموزشها بحدی سخت و جان فرسا و نفس گیر بود که روزهای اول آماده سازی اکثریمون زیرفشارتجهیزات و سراشیبی و سربالائی های کوهای بلند کردستان کم می آوردیم و واقعا از پا می افتادیم و همین امرهم باعث میشد که گردان هی برای امنیت نیروها توقف کنه ، آخه منطقه پربود از نیروهای مزدور ومسلح گروهک های ضدانقلاب و تنها گذاشتن نیروها اصلا به مصلحت نبود .
خلاصه دو هفته اول حسابی خسته و اذیت میشدیم و مدام بین راه نق میزدیم و از سختی و دشواری کار شکایت میکردیم ، اما با این وجود چون همگی میدونستم که دارند گردان رو برای خط شکنی عملیات جدیدی آماده میکنند، تموم درد ورنج ها رو باکمال میل بجان میخریدیم و برای دیدن شب آغازین حمله و شنیدن رمز عملیات و شکستن خطوط اول عراقها ثانیه شماری میکردیم وهمین فکروانگیزه هم چنان توان و نیروی به وجودمان بخشید که در عرض چند هفته بحدی از آماده گی جسمانی و عملیاتی رسیدیم که چابک و سریع درعرض چند دقیقه بلندترین کوههای منطقه رو فتح کرده و تموم ارتفاعات را به زانو درآوردیم .
خاطره ای را که میخواهم براتون بگم برمیگرده به روزهای آخرآموزش که تمرینات کم و اوقات استراحت و فراغت رزمندگان بیشترشده بود،این را هم بگم که نحوه استقرار گردانهای لشگر طوری بود که برای هرگروهان که شامل هفتاد یا هشت نفر نیروی رزمنده میشد یه ساختمان سازمانی نمیه کاره دوخوابه ازکشتارگاه در نظرگرفته شده بود که نه درب داشتند و نه پنجره ، خلاصه با فشار وزحمت و ترافیک در یکی از این ساختمان های نیمه کاره مستقر بودیم وبا پتو و نایلون درها و پنجره ها را پوشانیده و با پتوهای رنگارنگ کف اطاق ها را فرش کرده و یه محل راحت و گرم واسه خودمون ساخته بودیم و زندگی میکردیم ، یه شب پاسبخش بودم وبرای تعویض نگهبانها به سنگرهای مقرسرکشی میکردم که یهوی تعدادی از رزمندگان رو دیدیم که تواون هوای سرد بیرون ساختمانها هر کدام گوشه ای در حال خوندن نماز شب هستند،یه مدت طولانی یواش و بی صدا تو تاریکی پنهان شدم با رازونیازوگریه های اونا حسابی حال کردم و با حالی عجیب برگشتم ساختمان خودمون و همینکه واردش شدم، دیدم سعید و چندتا دیگه از بچه ها هم در حال خوندن نماز شب هستند،فضای روحانی ومعنوی داخل ساختمان وعطریاس و گل محمدی که در فضا پیچیده بود،آنچنان مست و ازخود بیخودم کرد که بی اختیارهمانجا کناردرب ورودی نشستم و ساکت و بیحرکت تا نزدیکهای سحر با مناجات و عشقبازی همسنگران مخلص و دلباخته حال کرده و زار و زار گریه کردم .
من از سال 1360 با غواص شهید سعید حسنی همرزم بودم و تو پایگاه مقاومت 21 شهید مطهری باهاش آشنا و رفیق شده بودم و از همان نخستین روزهای آشنایی چنان دل باخته و شیفته خوی و رفتار باصفا و بامهرومحبت او شده بودم که دلم نمیخواست یه لحظه هم ازش جدا شم ،سعید خیلی کم حرف بود و تا باهاش حرف نمیزدی ، یه کلمه هم از دهنش خارج نمیشد ،اما با این وجود وقتی مجبور به سخن گفتن میشد ، آنقدر آرام و متین و دلنشین حرف میزد که حرفهاش واقعا به دل آدمی می نشست ، سعید عاشق نماز شب بود و من تا یادم می آید آن ایامی که با او همنشین بودم شبی را به یاد ندارم که سعید نماز شب شو ترک کرده باشه ، سعید به حقیقت دریائی از خلاص و پاکی بود و تمامی اعمال و حرکاتش مخلصانه و عاشقانه بود .
راستش اونوقتها حسابی بازبان عربی مشکل داشتم و هرچه هم تلاش میکردم خوندن قرآن رو یاد نمی گرفتم و با اینکه خیلی دلم می خواست مثل سایر بچه ها نمازشب بخونم ،اما هرچه میکردم نمیتونستم سوره ها ودعایهاشو حفظ کنم و چندبارهم که بخودم جرات داده و اقدام به خوندنش کرده بودم ،شروع نکرده قاطی کرده ومنصرف شده بودم ، خلاصه بدجور حیران و توکف بودم ،ازطرفی هم واقعا خجالت می کشیدم که به یکی از بچه ها بگم که کمکم کنه و برای همین هم خیلی از دست خودم ناراحت و دلگیر بودم و نیمه های شب ازساختمان خارج میشدم و دراطراف نمازشب خونها میچرخیدم ویواشکی ناظر خلوت وعشقبازیهاشون میشدم و با نوای دلنشین ناله و زاریهاشون حال می کردم و آرام آرام اشگ ریخته و از ته دل از خدای قادر و توانا میخواستم که سعادت و توفیق خواندن نماز شب را به من بیچاره و سرگردان نیز مرحمت فرماید .
یه شب من و سعید در سنگری بالای تپه ای مشرف به مقر نگهبان بودیم ، برف سنگینی کل منطقه رو پوشانده بود و هوا بقدری سرد بود که از سرما دندان هامون بی اختیار بهم میخورد وصدا میکرد، تو همین حال بادی سوزناک و خشن هم شروع به وزیدن کرد که با برخورد به صورت و پیکرمون تا مغز استخوان مون رو به آتش کشید ، به تمامی سنگرها سفارش شده بود که کاملأ هوشیار و با چشم باز نگهبانی دهند و تا جای ممکن از حرف زدن اجتناب نمایند ، آخر اوضاع منطقه هیچ خوب نبود و نیروهای مزدور گروهگ های ضد انقلاب هرچندشب یه بار به مقر لشگر شبیخون میزند ، شب قبل هم در کمال نامردی و قساوت با بریدن سر تعدادی از نگهبانها چنان فضای خوف ناک و دلهره آوری درست کرده بودند که دیگه از صدای تکون خوردن علفها هم میترسیدیم و چهار چشمی اطرافمون رو نگاه میکردیم که یکدفعه غافلگیر نشیم ، خلاصه تو وضعیت وحشتناکی مشغول نگهبانی بودیم و از ترس پشت به پشت هم داده و بدون کوچکترین حرکت و صدائی مراقب اطراف مون بودیم .
درآن سکوت خوف ناک و اجباری ، لحظاتی با خود خلوت کردم و دیدم بهترین کار اینا که از سعید بخوام تو خوندن نماز شب کمکم کنه و با همین فکرخیلی یواش زیر گوشش گفتم : سعید یه چیز ازت بخوام ، قبول میکنی!؟ سعید که سخت مشغول وارسی اطراف بود ، آرام گفت : هرچه باشه!اماالان موقعیت خوبی برای حرف زدن نیست، حرف تو نگه دار، برگشتیم خوابگاه حرف میزنیم وبعد هم ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . راست میگفت هیچ وقت خوبی رو برای گفتگو انتخاب نکرده بودم ،آخرکوچکترین بی توجه ای و غفلت میتونست باعث برباد رفتن سرمون بشه،اما عشق و اشتیقاقم برای خوندن نماز شب بحدی بود که اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره با شرمندگی و خجالت یواش زیرگوشش گفتم : سعید! خوندن نمازشب رو یادم میدی !؟ خنده نازی کرد و گفت :انگارامشب تا شهیدمون نکنی ، دست بردارنیستی !؟ زدم زیرخنده و گفتم : فقط یه کلمه بگو!آره یا نه !؟ خندید و خیلی یواش کنارگوشم گفت : معلومه که بله ! چی ازاین بهتر!؟ اگه خدا بخواهد از همین فردا شروع می کنیم !اما جون من دیگه حواست جلو باشه و مراقب اطراف باش ! اونقدر خوشحال شدم که سریع برگشتم و صورتشو بوسیدم .
از فردا ی همون شب سعید همچون معلمی دلسوز شروع به تعلیم سوره ها و دعاهای مخصوص نمازشب بهم کرد و هرروز قبل ازاذان مغرب به بالای تپه ای که کنار مقر بود رفتیم و سعید کلمه به کلمه دعاها و سوره های مبارک فلق و ناس را برام خواند و منم تکرارشون کردم ،تا اینکه بعد از چند روز تلاش مستمر و بی وقفه عاقبت موفق به حفظ کامل آیات و دعاهای نمازشب شدم و بعداون هم دیگه شدم همراه و همدم سعید در نمازشب هاش و هرشب دوتائی مشغول مناجات و رازونیاز با خالق زیبائها شدیم و باعنایت خداوند مهربان و همیاری سعید تا آخر ماموریت نماز شبم ترک نشد .
اینو هم باید بگم که روزهای آخر تمرینات ، خیابانی که در وسط محوطه گشتارگاه بود، نیمه شب ها مملو میشد از رزمندگانی که مشغول اقامه نماز شب میشدن و بعضی شبها تعدادشون چنان زیاد میشد که انگار دارن نماز جماعت میخوندن ! تواون هوای سرد و برفی دلباختگان مرام و مسلک پیرجماران واقعا صحنه های عجیب و شگفت آوری را بوجود می آوردند و صدای دلنشین و آرامش بخش ناله و زاریهاشون کل مقر را برمیداشت و آدمی را عاشق و واله تا بارگاه محبوب ازلی رهنمون میکرد .
خــوشـا یـاد عـشـق و خـوشـا نـام عـشـق
خـوشـا صـبـح عـشـق و خـوشا شـام عـشـق
یادیش بخیر آن شب های خدائی ، آن شب های که وقتی سر تسلیم و دل دادگی بر سجاده عشق و رضا می نهادی ، ناگاه نوای جانسوز عاشقی مجنون اعماق قلبت را نشانه می رفت و صدای هق هق گریه دل داده ای دیگر آشوبی در درونت بر پا می کرد و زمزمه های عاشقانه دل باخته ای دیگر دل را با خود همراه و همسفر می نمود و یک وقت متوجه خود می شدی که مست و غزل خوان و بیخبر از همه جا ، دوش به دوش عشاق پروانه صفت ، سبکبال و شیدا داری در آسمان محبت و اشتیاق سیر می کنی و تازه آن وقت بود که دل غربت گرفته مملو از سوز و آتش عشق می شد ، در سینه احساس دل تنگی می کرد و به ناگهان بغض فروخورده رها می شد و آن زمان بود که بی اختیار قطره های بلورین اشگ همچو بارانی بهاری شروع به باریدن می کرد و روح این امانت الهی باهر قطره اشگی که از دیدة به پائین می غلتید صفا می یافت و جان تازه ای میِ گرفت و در یک لحظه از دنیا و تمامی زیبایهای فریبنده او جدا می شدی و جان و دل را به نوای بینویان ره عشق می سپردی و همنوای ناله های شیرین عشاق شیدا می شدی و تا افق های دور دل دادگی به پرواز در می آمدی و تا بارگاه دوست اوج می گرفتی و در جوار رحمت بی منتهایش به آنچنان آرامشی دست می یافتی که تمامی دلتنگی ها و غصه ها را فراموش می کردی ، یادش بخیر آنروزها.
ماموریت لشگر درست چندروزقبل ازعملیات بدلیل شهادت فرمانده دلاور لشگر سردار مهدی زین الدین و برادر دلیرش مجید بدست گروهکهای ضد انقلاب در مورخه 27 /8 /1363پایان پذیرفت و رزمندگان بعدازحدود 45 روز آموزش و تمرین سخت و طاقت فرسا بدون شرکت در عملیات دلگیرو غمگین و ماتم زده روانه شهرهای خود شدند .
هــرچـه گــویـم عــشـق را شــرح و بـیـان
چـون بـه عـشـق آیـم خــجـل بـاشـم از آن
گــرچـه تـفـسـیـر زبــان روشـن گـر اســت
لـیـک عـشـق بــی زبــان روشـن تــر اسـت
چـون قــلـم انـدار نـوشـتـن مـی شـتـافـت
چـون بـه عـشـق آمـد قـلـم بـرخـود شـکـاف
عـقـل درشـرحـش چـو خــر در گــل بــخـفـت
شـرح عـشـق و عــاشـقـی هـم عـشـق گـفـت
(مولانا)
آبانماه 1363 ـ منطقه کردستان ارتفاعات شهرستان مهاباد ـ مراحل آماده سازی یگانهای رزمی لشگر 17 حضرت علی ابن ابیطالب (ع) برای آغاز عملیاتی جدید ـ تعدادی از رزمندگان گردان خط شکن حضرت ولیعصر (عج) شهرستان زنجان - نفرات ایستاده ازسمت راست : بسیجی شهید سلمان میناخانی ، غواص شهید داود احمدی ، غواص شهید احمد عبدی . نفرات نشسته ازسمت راست : غواص شهید سعید حسنی ، بسیجی ؟؟؟، بسیجی جانباز عباس لشگری ، بسیجی شهید ؟؟؟؟ .
هر جا که دلیست در غم تو ، بی صبر و قرار و بی سکون باد
هر دل که ز عشق توست خالی ، از حلقه وصل تو برون باد
( حافظ )
با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته
و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
(با التماس دعا )
ادامه مطلب