خاطره ای از شهامت و شجاعت حیرت آور بسیجی شهید جعفر پهلوان افشار
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
( إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ )
خدا آن مؤمنان را که در راه او در صف جهاد با کافران، مانند بنیان و سدّی آهنین همدست و پایدارند بسیار دوست میدارد .
(آیه 4 سوره صف)
رقص و جولان برسرمیدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
بسیجی دلاور شهید جعفر پهلوان افشار
از پیشکسوتان بسیجی و بینانگذاران نیروهای حزب اللهی شهرستان زنجان
خاطره ای از شهامت و شجاعت حیرت آور و مثال زدنی شهید جعفر پهلوان افشار :
جریان برمیگرده به سال 1358 درست زمانی که اولین شهدای پاسدار و نیروی مردمی سپاه پاسداران استان زنجان از کردستان رسیده و طی مراسمی پاشکوه در مزار پائین به خاک سپرده شدند ،اونروز من وشهید جعفر پهلوان افشار و شهید علی یوسفی ، آزاده دلاور مهرعلی طاهری، جانباز سرافراز علی گنج خانلو و تعدادی از بچه های حزب اللهی شهر، حسابی جلوی تابوت شهدا سر و صدا راه انداخته و با شعارهای تند علیه گروهک های ضد انقلاب و سینه زنی مدام شور و حال عجیب و حماسی به مراسم تشیع شهدا بخشیدیم و بعد دفن شهدا هم همگی باهم برگشته و در چهارراه پائین کنار دژبانی ارتش روی تیرآهن های که اونجا ریخته شده بود نشستیم و مشغول بحث و گفتگو در خصوص اوضاع سیاسی شهر و چگونگی مقابله با گروهکهای ضد انقلاب و کمونیست فعال در شهر شدیم ، هر کس چیزی میگفت و پیشنهادی میداد تا اینکه شهید جعفر پهلوان افشار حرف کتاب فروشی شفق را پیش کشید و پشنهاد کرد که برای ضربه زدن به گروهک فدائیان خلق و کمونیست ها و گرفتن انتقام شهدای تازه دفن شده ، به آن کتاب فروشی حمله کنیم .
همگی از فعالیت های ضد انقلابی و پخش اعلامیه ها و جوزه های گروهک ها در آن مغازه به اصطلاح کتاب فروشی مطلع بودیم و بخوبی میدانستیم که نابودی این لانه فساد ضربه سنگینی برای گروهکهای ضدانقلاب خواهد بود و برای همین هم سریع پشنهاد شهید جعفر را پذیرفته و همگی با شور و هیجان پا شده و دوتا تاکسی در بست گرفته و به سمت کتاب فروشی شفق حرکت کردیم .
تعدادمون کمتر از 10 نفر بود و همگی نوجوانهای 14 و 15 و 16 ساله ای بودیم که بزرگ مون شهید جعفر پهلوان افشار و شهید علی یوسفی بودند، چهارراه سعدی پیاده شده و چند نفر و چندنفر به طرف سعدی شمالی حرکت کردیم تا توجه مردم را به خودمون جلب نکنیم،خلاصه با کلی احتیاط و نظم جلوی مغازه شفق رسیدیم و در کمال حیرت دیدیم کرکره مغازه پائینه و کتاب فروشی که جمعه ها هم تعطیل نمیکرد،حالا درش قفله و خبری هم از نیروهای مزدورش نیست .
حسابی حالمون گرفته شد و ناراحت برگشتیم سمت چهارراه سعدی و گوشه ای نشسته و مشغول گفتگو شدیم،داشتیم قول و قرار واسه فردا می گذاشتیم که یهوی جعفر بلند شد و با لحنی جدی گفت : کسی از جاش تکون نخوره تا برگردم و سریع هم پرید و یه تاکسی در بست گرفت و رفت ، اصلا نفهمیدیم یهوی چی به کله اش زد؟ اما خیلی طول نکشید که با یه میلگرد کلفت و اف شکل برگشت و خیلی با قاطعیت گفت: بچه ها امروز باید حتما این فسادخونه را نابود کنیم و انتقام شهدا را بگیریم، از لحن حرف زدن و چشای پرخونش میشد فهمید که تصمیم خودشه گرفته و میخواد باهاش همراه بشیم ، جعفر دیگه چیزی نگفت و شتابان به طرف کتاب فروشی حرکت کرد،ماهم همگی پاشدیم و دنبالش راه افتادیم و همینکه رسیدیم،جعفر میلگردرو به قفل کرکره انداخت و چند نفری قفل اول را شکسته و مشغول شکستن قفل دوم بودیم که یکدفعه چندتا موتور سیکلت جلوی مغازه توقف کردند و نفرات شون با چوپ و چماق به سمت مون حمله ور شدن ، مزدورها همه شون بزرگ سال بودند و هیکلشون چند برابر ما میشدن و برای همین هم اصلا نتونستیم مقاومت کنیم و هرکدام به سمتی فرار کردیم ، چند دقیقه اینطرف و اونطرف دویدیم و اونا هم دنبالمون دویدن تا اینکه جعفر را گرفتن و وسط خیابان چندنفری مشغول زدنش شدن و چنان بی رحمانه و وحشیانه کتکش زدن که شهید علی یوسفی دیگه طاقت نیاورد و با عربده و فحش و ناسزا به سمت شون حمله ور شد ، ماهم با دیدن این صحنه جرات پیدا کرده و با سنگ و هرچی دستمون اومد به سمت مزدوران یورش بردیم، خیابان به دلیل توقف ماشین ها حسابی ترافیک شده بود و با تجمع مردم هی به نفرات مون اضافه میشد و مزدوران هم با دیدن این اوضاع احساس خطر کرده و با رها کردن شهید جعفر و شهید یوسفی نم نم عقب کشیده و پا به فرار گذاشتند .
جعفر با اینکه حسابی کتک خورده بوده و تموم سر و صورتش کبود و خونی بود، مثل یه مرد از کف خیابان پاشد و لنگان و لنگان رفت ودوباره میلگرد را برداشته و مشغول شکستن قفل کرکره شد،مردم هم که دیگه حسابی سر شوق و هیجان اومده بودند با تکیبر و صلوات به کمکش رفتن و تو چند لحظه درب مغازه باز شد و هر چه کتاب و جوزه و اعلامیه و هفته نامه توش بود، وسط خیابان ریخته شد و درمیان تکیبر و شعار مردم به آتش کشیده شد، تو این گیر و داد من و شهید علی یوسفی وارد انباری کوچک کتاب فروشی شدیم و تعداد زیادی عکس و اعلامیه از عزت الدین حسینی و قاسملو رهبران گروهگهای ضد انقلاب دردگیر با نظام در کردستان را پیدا کردیم ، سریع چندتا از اون عکسهارو به کرکره مغازه بغلی چسبونده و با فریاد و شعار مردم را به تماشای عکس ها دعوت کردیم و مدام از شهدای گفتیم که به دست ایادی همین مزدوران شهید شده و همین صبح دفن شون کردیم .
مردم هم با دیدن عکس رهبران ضد انقلاب و اعلامیه ها و شنیدن حرفهای پراز شور و انتقام ما چنان عصبانی و سرخشم اومدن که شروع به آتش زدن مغازه کردن و چنان بلائی سر کتاب فروشی آوردن که دیگه هیچ کدام از گروهک های ضد انقلاب جرات نکردند دوباره درشو باز کنند و فعالش نمایند و با اینکار یکی از مراکز اصلی فعالیت گروهک کمونیست و ضدانقلاب فدائیان خلق در استان زنجان باایثار و ازجان گذشتگی شهید جعفر پهلوان افشار و شهید علی یوسفی و سرباران کوچک و کم سن وسال پیر جماران خمینی (ره) کیبر بسته شد .
راستش اونروز چنان شهامت و شجاعتی از شهید جعفر پهلوان افشار و شهید علی یوسفی دیدم که هیچگاه فراموشش نمیکنم و همین امرهم باعث شد که بعد اون در اکثر درگیریهای سخت و دشوار با گروهکهای ضد انقلاب همچون یه رفیق و همرزم کوچک کنارشون باشم و از دلیر مردیها و فداکاریهاشون درس های فراوانی بگیرم . ( یاد و نام شون برای همیشه تاریخ جاوید و گرامی باد )
عباس لشگری
20/2/1394
رفـتـند رفیـقان و مـنم وامانده
در گـوشه ی فـقر وفاقه تنها مانده
چـون لالـه به یادگار یاران قدیم
صـد داغ مـرا در دل شیدا مانده
( دیوان حضرت علی (ع) ص 150 )
با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته
و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
(با التماس دعا )
ادامه مطلب